هر چه بر ما می رود از خواهش دل می رسد

 از دل خوشباور و کج فهم و غافل می رسد !

 

غالباً در وقت اجرایی شدن هر نقشه ای –

 دست کم در چند جا حتماً به مشکل می رسد

 

می رود اینجا سر هر بی گناهی روی دار !

 بار کج این روزها اغلب به منزل می رسد!

 

لطف قاضی بوده همراهش! تعجب پس نکن –

 خونبها اینجا اگر دیدی به قاتل می رسد !

 

آخرش تیر خلاص از پشت سر شلیک شد !

 ظاهراً هرچند دارد از مقابل می رسد !

 

هر ورق از تخته هایش دست یک موج است و باز –

 کشتی بیچاره پندارد به ساحل می رسد !

 

اصغر عظیمی مهر

 

 



تاريخ : شنبه 5 دی 1394برچسب:اصغر عظیمی مهر, | 18:23 | نويسنده : آریا |

 

نشستم روی ساحل، حال دریا را نمیدانم!
من این پایینم و قانون بالا را نمیدانم !

چرا اینقدر مردم از حقایق رویگردانند؟!
دلیل این همه انکار و‌حاشا را نمیدانم!

تمام قصه‌های عاشقانه آخرش تلخ است!
دلیل وضع این قانون دنیا را نمیدانم!

نپرس از من که: «در آینده تصمیمت چه خواهد شد»؟
که‌من برنامه های صبح فردا را نمیدانم!

همیشه ترس از روز مبادا داشتم، اما،-
کماکان معنی «روز مبادا» را نمیدانم!

تو‌تا دیروز میگفتی که: «بی تو زود میمیرم»
-ولی این حرف دیروز است؛ حالا را نمیدانم-

برای چندمین بار است ترکم میکنی، اما-
گمانم بیش از این راه «مدارا» را نمیدانم!

نمیدانم که این شعر از کجا در خاطرم مانده:
یکی اینجا دلش تنگ است! آنجا را نمیدانم!

چرا اینقدر آدم های تنها زود میمیرند؟!
دلیل مرگ آدم های تنها را نمیدانم!

همیشه شعرهایم چیزهایی از تو‌ میدانند ؛
که من- با آنکه شاعر هستم- آنها را نمیدانم!

 

اصغر عظیمی مهر 

 

 

 



تاريخ : جمعه 4 دی 1394برچسب:اصغر عظیمی مهر, | 15:38 | نويسنده : آریا |

 

بر هم بزن قانون نحس بی‌اساسی را
- این قصه‌ی از روز اول اقتباسی را -

وقتی اساساً بی‌گناهی نیست در عالم
از نو بیا بنویس قانون اساسی را

مرغ قفس‌زاد از قفس بیرون رَوَد؛ مرده‌ست
شاعر بیا بس کن تو هم بحث سیاسی را

ما از شروع ارتباطی تازه می‌ترسیم
چون یادمان دادند «بیگانه‌هراسی» را

هر کس حواسش جمع باشد زود می‌میرد
ترویج کن در بین مردم بی‌حواسی را

جای «علوم اجتماعی» کاش بگذارند
در درس‌ها سرفصل «تنهایی‌شناسی» را

 

اصغر عظیمی مهر



تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:اصغر عظیمی مهر , | 17:50 | نويسنده : آریا |

 

مردی که ویران از فراق ات بود، من بودم!
از هر جهت در اشتیاقت بود، من بودم!
.
.
هروقت سردت شد همان مردی که سیگارش-
در حکم گرمای اجاقت بود، من بودم!
.
.
در خلوتت گویی تو را هر لحظه می پایید!
روحی که دائم در اتاقت بود، من بودم!
.
.
طاقت می آرم رفتنت را! چونکه مردی که -
عمری فقط در حال طاقت بود، من بودم!
.
.
در زندگی از هر رفیقی، نارفیقی دید؛ -
با این همه اهل رفاقت بود، من بودم!
.
.
مردی که هر کاری که از دستش برآمد، کرد؛ 
اما به چشمت بی لیاقت بود، من بودم!
.
.
.
اصغر عظیمی مهر



تاريخ : جمعه 15 آبان 1394برچسب:اصغر عظیمی مهر, | 2:7 | نويسنده : آریا |

 

بي تو حال روح بيتابم فقط تغيير كرد!
علت تحليل اعصابم فقط تغيير كرد!

من اثاث خانه را يك يك عوض كردم، ولي –
خانه آن خانه ست، اسبابم فقط تغيير كرد!

بين عشق آسماني و زميني فرق نيست!
قبله ثابت ماند، محرابم فقط تغيير كرد!

از «ده شب» رفت تا نزديكهاي «پنج صبح»
در نبودت ساعت خوابم فقط تغيير كرد!

«عاشق بيچاره»، «مجنون رواني»، «دوره گرد»
بين مردم اسم و القابم فقط تغيير كرد!

شورشي كردم عليه وضع موجودم؛ ولي –
من رعيت ماندم اربابم فقط تغيير كرد!

 

اصغر عظیمی مهر



تاريخ : سه شنبه 12 آبان 1394برچسب:اصغر عظیمی مهر , | 15:3 | نويسنده : آریا |

 

از ملاقات تو شاعر، بي مشاعر ميرود!
هم پر از تشويش، هم آسوده خاطر مي رود!

هركسي در عشقبازي تازه كار و ناشي است،
آخرش از مكتب عشق تو «ماهر» ميرود !

هر مسلماني كه يك شب مي شود مهمان تو
صبح روز بعد، از پيش تو «كافر» مي رود ؛

اوّل از روي تفنّن ميشود اهل شراب،
بعد از آن جدّي به دنبال مخدّر مي رود!

برخلاف آنچه مي گويند، «عشق آتشين» -
خاطراتش زودتر از ياد و خاطر مي رود !

من قطاري خارج از ريلم، ولي حس ميكنم -
اينكه هر شب از درونم يك مسافر مي رود!

بخشي از آن ناشي از «بحران بي معشوقگي» ست
اين مصيبت ها كه بر شعر معاصر مي رود !

آمدي و ... زود رفتي ... گاه يك مضمون ناب ،
ناگهان با غفلتي از ذهن شاعر ... مي ... ر... ود
 

اصغر عظیمی مهر 



تاريخ : پنج شنبه 7 آبان 1394برچسب:اصغر عظیمی مهر , | 14:28 | نويسنده : آریا |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 59 صفحه بعد